داستان مطب چشم پزشکی
دیروز نادیا خانوم رو برای چکاب زیر 3 سال به مطب چشم پزشک اطفال بردیم. بسیار بسییییییییییییییار شلوغ بود. و نادیا خانوم هم اونجا برای خودش معرکه ای راه انداخته بود. همکار مامان یک بسته بادکنک برای نادیا جون هدیه فرستاده بود. که مامانی یکیش روبراش باد کرد و داد دستش. هیچی دیگه تا نیم ساعت بعد مطب پر شده بود از بادکنکهای رنگی دست بچه ها. خوشگل مامان خیلی زود با همه ارتباط برقرار میکرد. به یک دختر سه ساله میگفت اسمت چیه ؟ اسم من نادیاست اسم تو چیه ؟ چه عینک قشنگی داری ؟ اون هم فقط نگاش میکرد. بعدن فهمیدیم اسمش سمینا ست. به یکی دیگه میگفت: چه بادکنک نازی داری؟ ببینم عکس چی روشه. (آخه بادکنک خودش ساده بود) حسابی هم بچه های دیگه رو مدیر...